دقیقا باید در روزهایی که فکر میکردم دیگر کم کم داری در ذهن فعالم کمرنگ میشوی، باید این چنین شب تا صبح را به خوابم بیائی وچُنان عمیق در آن بخرامی…؟چه خوابی، که به قدری درست و دقیق و زیبا بود که تا صبح در آن زندگی کردم… تو آمده بودی با او به این شهر (که بی تو هرگز برایم امن نشد) و من دیدمتان! در آغوش گرفتمتان و گفتم از هرآنچه باید بینمان گفته میشد…وای نسترن! تو چگونه این چنین قلب مرا به بند کشیدهای…؟ نمیتوانم بفهمم…چه تصویر رَشک برانگیزی است دیدن تو و نگاه خیرهات بر آن زادهی اسپند... + نوشته شده در پنجشنبه سوم شهریور ۱۴۰۱ ساعت 1:20 توسط شراب سرخ | پایان من......
ادامه مطلبما را در سایت پایان من... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : payaneman13 بازدید : 63 تاريخ : سه شنبه 27 دی 1401 ساعت: 19:18